کد مطلب:259388 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:155

جوان تبریزی در حرم عسکریین
شیخ جلیل، شیخ محمد نجفی قدس سره - كه از مشایخ اجازه این حقیر است - در سفری كه به جهت زیارت عسكریین علیهماالسلام و سرداب مقدس به سامرا مشرف شدیم با



[ صفحه 201]



جناب ایشان همسفر بودیم.

روزی این گونه حكایت كرد: من در سامرا آشنایی از اهل آنجا داشتم كه هر گاه به زیارت می آمدم به خانه او می رفتم. روزی به سامرا آمدم آن شخص را رنجور، نحیف و مریض دیدم كه مشرف به مرگ بود. از سبب بیماری او پرسیدم.

گفت: چندی قبل قافله ای از تبریز برای زیارت به اینجا مشرف شدند. من چنان كه عادت خدام این قباب و اهل سامرا است به طرف قافله رفتم كه برای خود مشتری گرفته و آنها را در زیارت یاری كرده و سودی ببرم. در میان قافله جوانی را دیدم در زی ارباب صلاح و نیكان در نهایت خضوع و خشوع روانه روضه متبركه شد. با خود گفتم: از این جوان می توان بسیار پول گرفت.

در پی او رفتم. داخل صحن مقدس عسكریین علیهماالسلام شد و در رواق ایستاد، كتابی در دست داشت و مشغول خواندن دعای اذن دخول شد و در نهایت خضوع و فروتنی، اشك از دو چشم او جاری بود. به نزد او رفتم گوشه ردای او را گرفتم. گفتم: می خواهم به جهت تو زیارتنامه بخوانم.

او دست به كیسه كرد و یك دانه اشرفی به كف من گذارد و اشاره كرد كه برو و با من كاری نداشته باش.

من كه چند روزی زیارتنامه می خواندم به یك دهم آن شاكر بودم، آن را گرفته قدری راه رفتم. طمع مرا بر آن داشت كه باز از او پول بگیرم. برگشتم دیدم در نهایت خضوع و فروتنی و گریه مشغول دعای اذن دخول است. باز مزاحم او شده، گفتم: باید من برایت زیارت بخوانم.

این دفعه نیم اشرفی به من داد و اشاره كرد كه با من كاری نداشته باش. برو.

من رفتم و با خود گفتم: شكار خوبی به دست آمده است. باز مراجعت كردم. در عین خضوع و خشوع بود، به او گفتم: كتاب را بگذار. باید من به جهت تو زیارتنامه بخوانم و ردای او را كشیدم. این دفعه نیز یكصد ریال به من داد و مشغول دعا شد.

من رفتم. باز طمع مرا بر آن داشت كه مراجعت كنم. این دفعه كتاب را در بغل گذارده و حضور قلب او تمام شد. بیرون آمد و من از كرده ی خود پشیمان شدم و به



[ صفحه 202]



نزد او رفتم و گفتم: برگرد و هر گونه كه می خواهی زیارت كن من با تو كاری ندارم.

با گریه گفت: مرا حال زیارتی نماند و رفت.

من خود را بسیار ملامت كرده و مراجعت نمودم. وقتی از در خانه داخل حیاط شدم، دیدم سه نفر بر لب بام خانه من رو به روی در خانه رو به من ایستاده اند آن كه در میان بود، جوانتر بود و كمانی در دست داشت. تیر در كمان نهاد و به من گفت: چرا زائر ما را از ما بازداشتی و كمان را كشید. ناگاه سینه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند و سوزش سینه من به تدریج زیاد شد.

بعد از دو روز مجروح شد و به تدریج جراحت آن پهن شد. اكنون سینه ی مرا گرفته است. او سینه ی خود را گشود، دیدم تمام سینه پوسیده بود و سه روز نگذشت كه آن شخص مرد. [1] .


[1] خزائن مرحوم نراقي: ص 391.